اميررضااميررضا، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 12 روز سن داره

عشق ماماني و بابايي

عيد سعيد فطر

عسلم سلام امسال يك شنبه 29 مرداد ماه عيد سعيد فطر بود. صبح كه از خواب پا شديم با بابايي تصميم گرفتيم مثل سال هاي قبل بريم مسجد واسه خوندن نماز عيد. خلاصه سه تايي جاضر شديم و جركت كرديم. وقتي رسيديم نماز تموم شده بود، جركت كرديم به سمت يه مسجد ديگه، اونجا هم ركعت اول را خونده بودند، خلاصه يه چند تا ديگه مسجد هم سر زديم، همه جا نماز تموم شده بود، من و بابايي ناراحت شديمٍ، مثل اينكه قسمت نبود، برگشتيم خونه و بعد از يه كم استراحت رفتيم خونه مامان جون، بعد هم ناهار رفتيم خونه مامان بزرگ، عمو مجتبي و خانواده هم اونجا بودند، وقتي مامان بزرگ ترنم را بغل كرده بودند، تو به مامان بزرگ غر زدي، خيلي بامزه بود، البته تو بعد از مامان و بابا روي بابا حسن ...
30 شهريور 1391

يه خاطره جالب

گل پسر سلام چند روز پيش با بابايي داشتيم صحبت مي كرديم كه ياد يه خاطره اي از تو افتاديم، كلي از دستت خنديديم . يهو من ديدم اي دل غافل اينو كه تو وبلاگ گل پسر ننوشتم. واسه همين الان مينويسم تا ايشاالله بعدها كه خودت خوندي بفهمي چه شيطون بلايي بودي : طبق روال هر سال جمعه 21 رمضان در روستاي گل افشان آش گندم مي پزند. ما هم قرار بود بريم. قبل از حركت قرار شد بريم دنبال خاله مريم. بابايي گفت كه صندلي ماشينت را روبراه كنيم و بذاريمت داخل صندلي، يه يك ماهي ميشد كه داخل صندلي ننشسته بودي، وقتي جركت كرديم، كلي غرغر كردي و مي خواستي بيايي بغل مامان، بعد از اينكه خاله مريم سوار شد، تا خاله را ديدي سر درد و دلت باز شد، هي نگاه مامان مي كردي و مي...
30 شهريور 1391

نه ماهگي و تولد يك سالگي وبلاگت

عزيز دلم، قند و نبات، به قول بابايي باقلوا سلام سلام عزيزم شما امروز نه ماهه شدي، هوراااااااااااااااااا  عزيزم خيلي خيلي دوستت داريم و الان خيلي نگرانم كه وقتي من نيستم چي كار مي كني   گل پسرم شما الان شيطوني مي كني حسابي، چهار دست و پا ميري،موقع چهار دست و پا رفتن، آواز مي خوني و حركت مي كني  خيلي اين حركتت بامزه هست، از اين اتاق به اون اتاق ميري و خلاصه فوق العاده خطرناك شدي، مجبور شديم به خاطر تو بوفه اس داخل اتاق را جمع كنيم، ياد گرفتي وقتي خوابيدي خودت پا بشي، خيلي بدخواب شدي و توي خواب غلت مي زني، بابا و دده و اكه و يه سري صداهاي نامفهوم ازخودت در مياري، خيلي محبت داري و ماماني را كلي بوس مي كني، چند شب پيش خونه ما...
13 شهريور 1391

رفتن به آتليه

خوشكلم سلام اميررضا جون من و بابايي يه مدتيه ( حدود 5 ماهه ) تصميم گرفتيم تو را ببريم آتليه، ولي هر دفعه يه برنامه اي پيش مي اومد . خلاصه هفته قبل من خودم راهي شدم و آتليه ژست در پاساژ ستاره را پيدا كردم بعد ،‌به همراه مامان جون و دايي جواد رفتيم، تا رسيديم شما خواب رفتي، دفعه بعد با بابايي و دايي محمد و دايي جواد رفتيم، اين دفعه هم  تا رسيديم خواب رفتي ، به شوخي به بابايي مي گفتيم عجب پسري داري، خيلي هوات را داره، نمي خواد خرج روي دست باباش بذاره  دفعه سوم هم تا رسيديم خواب رفتي، كه ما اصلا داخل پاساژ نرفتيم، البته از قديم گفتن تا سه نشه بازي نشه، كه بالاخره ديشب به همراه مامان جون و خاله مريم ودايي جواد موفق شديم ببريمت آت...
4 شهريور 1391

اميررضا چهار دست و پا ميرود

قند عسل، شيرين پسر، نبات مامان سلام سلام صد تا سلام عزيزم شما بالاخره چهارشنبه شب 91/6/1 چهار دست و پا رفتي، الان يه كم ميري، ولي زود خسته ميشي، الهي فدات بشم اينقده بامزه حركت مي كني   اون شب فاطمه السادات يه سيب جلوت گرفت و يه دفعه تو شروع كردي به حركت، همگي خيلي ذوق كرديم... عزيزم خيلي خوشحالم كه چهر دست و پا ميري، آخه اين يكي از مراحل رشده و من دلم مي خواست تو بگذروني، راستش معلوم نبود چه جوري مي خواي  حركت كني، يه خورده دست مي گرفتي و مي خواستي بلند بشي، يه خورده خودت را روي زمين مي كشوندي، يه خورده سينه خيز مي رفتي، خلاصه معلوم نبود مامان جان شما يه مدتيه ياد گرفتي همه را بوس مي كني، اولا فقط ماماني را بوس مي كردي ول...
4 شهريور 1391

يه خاطره بامزه

خان خان مامان سلام اميررضا جان تو اينقدر خوردني و بامزه شدي كه من و بابايي كلي واست غش و ضعف مي كنيم. چند شب پيش ياد اين خاطره افتاديم و كلي از دستت خنديديم، يهو من ديدم اي دل غافل اين خاطره را واسه گل پسرم ننوشتم، واسه همين اومدم تا برات بگم كه بعدها كه ايشاالله خوندي بفمي چه شيطونكي بودي: 21 ام ماه رمضون، روستاي گل افشان آش نذري مي پزند كه خانواده مامان جون اينا هم يه مقدار كمكي مي كنند، واسه همين هرسال اين موقع ما مي ريم ده واسه آش خورون، امسال هم مطابق سال هاي قبل حركت كرديم. بعد از گذشت يك ماه تصميم گرفته بوديم تو را داخل صندلي بگذاري، كلي غر زدي، ولي من و بابايي بهت محل نداديم، من توي دلم آشوب بود و مي خواست بپرم بغلت كنم ولي مي دي...
4 شهريور 1391

عيد سعيد فطر

گل پسرم سلام امسال مطابق سال هاي قبل، صبح كه از خواب بيدار شديم،  با بابايي تصميم رفتيم كه بريم مسجد، واسه خوندن نماز عيد، البته فرقش در اين بود كه تو گل پسر هم قرار بود با بيايي... متاسفانه بعد از رسيدن به مسجد ديديم كه اي دل غافل، امسال نماز را زودتر خوندند، يه چند تا مسجد ديگه هم رفتيم ولي همه جا نماز را خونده بودند، واسه همين دل شكسته و غصه دار برگشتيم خونه، حتما قسمت نبوده... بعد از خوردن صبحانه، خونه مامان جون رفتيم، اونجا يه كم خوابيدي و بعد سرحال شدي و رفتيم خونه مامان بزرگ، ناهار اونجا بوديم و شب هم براي عرض تبريك عيد به باباحاجي يدالله رفتيم خونه عمه، بعد هم با مامان جون اينا و خاله مريم اينا و دايي علي رضا اينا و خاله ز...
4 شهريور 1391

وا!!!!!!!!!!!!! چرا اينجوري شد؟؟؟؟؟؟؟؟؟

عسلكم سلام نمي دونم چي شده ولي دو تا از پستايي كه گذاشته بودم پريدند  نگران نباش عزيزم، دوباره واست ميذارم، يكيش مربوط به عيد سعيد فطر بود و يكيشم يه خاطره جالب از تو.... عزيزم خيلي دوستت داريم، بوووووسسسس ...
4 شهريور 1391

چهارمين سالگرد ازدواج ماماني و بابايي

گل پسرم سلام ديشب چهارمين سال ازدواج من و بابايي بود. وقتي بهش فكر مي كنم اصلا باورم نميشه كه چهار سال گذشت. بابايي تصميم داشت كه دوتايي بريم سينما آخه من از بعد از حاملگي فقط يك بار رفته بودم، بعدش مي خواست كه بريم رستوران نسيم لبنان، ولي من ديدم دير شده و اگه تو را بخواييم پيش مامان جون اينا بذاريم زودتر از يك برنمي گرديم واسه همين گفتم سينما بذاريم واسه يه روز ديگه، بعدم قرار شد بريم شام سوخاري بخوريم كه سريع تر بشه، آخه ديروقت شده بود. ساعت 22:30 بود كه تو را پيش مامان جون گذاشتيم و رفتيم بيرون. بابايي واسم يه كيف پول خيلي خوشكل با يه شاخه گل رز قرمز واسم خريده بود، دستش درد نكنه  بعدو حدود 12 بود كه برگشتيم، شما خوابت گرفته بود و...
1 شهريور 1391
1